خیلی برام سخته حرف زدن. از وقتی اون پست رو گذاشتم تا الان خیلی نوشتم و با بک اسپیس کشتمشون . وقتی پست رو میذاشتم میدونستم که خیلیها ممکنه منو تو یه ریدری جایی داشته باشن میدونستم ممکنه هنوز خونده شم اما فکر میکردم دیگه کسی براش مهم نیست مثل من که دیگه برام مهم نیست. هنوز برام سخته دیدن آدمایی که اهمیت میدن فرقی نمیکنه به چی باشه . روال عادی زندگی رو طی کردن به نظرم خیلی سخت میاد. فکر میکنم اگه من نمیتونم هیچ کس نمیتونه. اتفاقا رفتم چندتا وبلاگ هم خوندم آدما از زندگیشون نوشته بودن از یه روز خاص از مسافرت از رابطه هاشون. منم با خودم حرف میزنم بلند بلند تو خیابون یه موقعهایی با تو حرف میزنم از این که بعد رفتنت چقدر تموم شدم باهات حرف میزنم. میترسم که نبخشیده باشیم نبخشیده باشیم که خسته شده بودم که ترسیده بودم که ترجیح میدادم بمیرم که تحمل دیدن اون وضع رو نداشتم که گاهی بلند بلند گریه میکردم و تو میفهمیدی. میدونم که حقش نبود این جوری تموم شه این جوری با این حسرت توی دل . یک عکسی ازت داشتم که خوابیدی رو تخت عینکتو زده بودی داشتیم دُنگی میدیدیم یه لبخندی زدی که خیلی قشنگه نگاه میکردم و فکر میکردم کاش همیشه همون روز مدام برامون تکرار میشد.گوشیم رو دزدیدن انقدر احمقم که عکسا رو جایی ذخیره نکرده بودم همش تو گوشیم بود گوشی که رمز نداره یعنی الان کسی که گوشیم دستشه میدونه که اون عکس همه دنیای من بود؟
میخواستم یه وبلاگ جدید بسازم نگاه که میکنم به این نوشتهها میبینم چقدر دختری که اینا رو نوشته بچه بوده و حالم گرفته میشه اما این وابستگی به چیزای کهنه نمیزاره. از 2008 اینجا نوشتم و یعنی 7 سال. وقتی هنوز بیست سالمم نبوده شروع کردم و الان یک زندگی گذشته انگار که 70 سال گذشته انگار که یه پیرزن هفتاد ساله برگشته به زمانی که بیست ساله بوده و برای خوش آمدن آدمای دیگه برای لایکها و فیوها و بهبه شنیدنها مینوشته و الان تنهای تنها وایساده جایی که هیشکس نیست و همه اون آدمای دیگه هنوز جوون و بیخیال و بیغم دارند از یه مسیری به جلو میرن . نمودار بازدیدها این که هر چندماه یک بار یکی اومده چک کرده رفته اونم احتمالا اشتباهی حالم رو خوب میکنه. از این که انگار هر چی بگم فقط دارم با خودم حرف میزنم خوشم میآد.
خوبه آدم از تنهایی دیوونه شه تا از معاشرت.
به نظر من همین ژن به تنهایی میتونه ثابت کنه که این دنیا صاحب نداره. من از هرچی ژنه متنفرم. اگه تو زندگیم به یه چیز ایمان داشته باشم اون اینه که ژن هرچی گهتر غالبتر. یکی از دلایلی که دوس ندارم بچهدار شم اینه که میدونم همین طور نسل به نسل که گذشته چه از طرف اجداد روستایی بابام چه از طرف مهاجر مامانم گهترین نوع ژن راهشو پیدا کرده و همین جوری داره یکهتازی میکنه و از مرضهای جسمانی بگیر تا اختلالات روانی یکی یکی از پدر به پسر اومد و اومد و رسید بهمون. چندوقت پیش تو باشگاه داشتم یکی از اون ورزشهای شکم رو انجام میدادم و جونم داشت درمیومد و یه دختره با دور کمر اسکارلت هم جلوم داشت با یکی از سیمکشا ور میرفت یادمه که اشارهای کردم به این که چقد دور کمرش باریکه و بهبه اونم گفت اره ژنمونه. تا گفت ژن اصن حالم گرفته شد و یادم افتاد که با چه ژنهای گهی پدید اومدم ینی کافیه 5 دقیقه به این اصل ژن فکر کنم تا کلن ناامید شم و حتی دیگه باس کنکور ارشد هم نخونم نه که نخوام بخونم مشکل اینه که تو ژنم نیست که باس هدفی تلاش کنم. یک ژنی دارم من که از مامانم بهم رسیده و اونم نصفه ول کردن همه چیزه هنوزم که هنوز من تعجب میکنم که دوره لیسانس رو هرچند به زحمت اما با موفقیت تموم کردم نه چون رشته سخت بود یا دانشگاه فلان بود یا چی چون تو ژنم نیست کلن کاری رو به اتمام رسوندن. مثلن مامانم کارمند وزارت کشور بوده بیست سال پیش همه چی عالی حقوق عالی امنیت شغلی مزایای شغلی رضایت همسر همه چی رو با هم داشته اما یهو ول میکنه میشینه خونه. بعد اون هزاربار کلاسای مختلف از ورزشی و هنری و فلانو امتحان میکنه و همشون رو هم دوست داشته و همشون هم نصفه ول کرده.اگه ازش بپرسی چرا خودشم نمیدونه حالا شاید من خیلی زیست شناسیم داغونه و یکی الان حین خوندن از بیسوادیم حرصش گرفته و داره فحش میده که هنوز نفهمیدم حتی ژن چی هست و فلان و بهمان اما موضوع این نیست. موضوع اینه که متوجه بشی دارم از کدوم جبر حرف میزنم و چقد دردناکه این که به خودت بیای و ببینی شدی مثل اون روی نفرتانگیز مامان بابات.
تبخال همیشه با من بوده یادم نمیآد از کی تبخال زدم ولی میدونم هر وقت ترسیدم هر وقت استرس داشتم و هر وقت ناآروم بودم تبخال هم زدم چندروز پیش که رفتم داروخانه پمادش رو بخرم اقاهه گفت خانوم زیاد تبخال میزنید سیستم ایمنی بدنتون خیلی ضعیفه. دیگه از این بهتر چی میشه گفت به کسی که توهم بیماری داره؟
قبلنا یه دکمهای داشتم که وقتی بهم حرفی میزدن که خوشم نمیاومد فشارش میدادم و در نتیجه سکوت میکردم یا هر واکنش که از یک انسان با شعور انتظار میره. دکمهم خراب شده مدام در حال جر دادن و متلک انداختنم.
خیلی از کمد دیواری بدم میاد.
من آدم بیظرفیتی بودم اما فکر میکنم ظرفیت به مرور زمان کش میاد و بزرگ میشه شایدم خیلی شجاعم که دوباره تنم رو میکشم تا پشت اون پنجره و یک ساعت نگاه میکنم
هر کی میگه دعا کن نذر کن فلان چیز رو بخون اولش میگم اوکی به خودم میگم میخونم ضرر که نداره انجامش میدم چه عیبی داره ولی یه ساعت بعدش چنان حس پوچیای همه وجودم رو میگیره که در خودم نمیبینم انجام دادنش رو. هر چیزی یه زمان تو من وجود داشته دیگه از بین رفته.
بیست صفحه از تربیت احساسات رو خونده بودم امروز بعد چند وقت اومدم بخونم ادامهش رو هیچی یادم نیومد حتی یه ذره هم یادم نبود اون بیست صفحه در مورد چی بوده دوباره یه نگاه بهشون کردم و باز هیچی. جالب بود.
دلم میخواد یکی اتوم کنه بزارم زیر فرش.
تو دلم پر کاشکیئه.
از نظر من مدل حرف زدن ادما خیلی مهمه خیلی مهمتر از ظاهرشون. جوری که کلمهها رو ادا میکنن. حالا که فکرشو میکنم آدمایی که خیلی خوشم میومده ازشون آدمایی بودن که وقتی حرف میزدن جذبشون میشدم حالا در مورد هرچی که حرف میزدن و این که اصلا مهم بوده یا نبوده. فیلمهایی که میبینم هم همینطوره آدمایی که لهجههای خاصی دارن به نظرم جذابتر میان مثل امی و پاول اینتریتمنت یا برندای سیکس فیت اندر. برعکسشم هست خیلی وقتا شده از خیلی از ادما فقط به خاطر این که از مدل حرف زدنشون بدم میومده ناخوداگاه فاصله گرفتم درمورد دخترا بیشتر برام پیش اومده دخترایی که مدل حرف زدنشون خیلی به نظر فیک میاد حتی اگه غیرارادی باشه برام تبدیل میشن به یه موجود غیرقابل تحمل. صدا مهمه لحن مهمه لهجه مهمه مدل حرف زدن مهمه همشون انقد مهمن برام که قیافه و ظاهر و تیپ و هیکل اهمیتشون رو از دست میدن، نه واقعن ولی در درجه چندم اهمیت قرار میگیرن. یادمه اولا که با مهدی آشنا شده بودم همش ازم میخواست که بگم کاهو من حس خوبی نداشتم فکر میکردم اشتباه میگم و این اصرارش یه جور مسخره کردنمه میدونستم که مدل “کا” گفتنهام جور خاصیه از دوره دبستان و وقتی که معلم کلاس اولم جلوی همه بچهها مسخرهم کرده بود تبدیل شده بود برام به یه نقطه ضعف حتی سالهای بعد وقتی معلما ازم میخواستن از روی یه درسی بخونم همه وجودم رو استرس میگرفت. از این که به یه کلمهی “کا” یا “گا” دار برسم و اشتباه بگمش و همه بفهمن میترسیدم. این که لهجه هیچ شهر خاصی هم نداشتم ترسناکترش میکرد این که هیچ بهونهای برای اشتباه گفتنم نداشتم. برای همین متنفر بودم که مهدی اصرار میکرد بگو کاهو و میخندید تو خونه تمرین کاهو گفتن میکردم انقد که مطمئن شدم دیگه دارم درست میگم یا انقدری شبیه به درستش میگم که کسی متوجه نشه حالا میفهمم که اونم فقط جذب مدل خاص کاهو گفتنهام شده بود دلم میخواد دوباره مثل قبل بگمش و دوباره ازم بخواد که هی تکرارش کنم دلم برای اون مدل خندیدنش و این که میگفت میدونی فقط تو این کلمه رو درست میگی تنگ شده.
چشمام درد میکنه
چندوقتیه که یه جور غمگینی خوبی کشف کردم. جملهم چقد غلطه منظورم اینه که کاملن ارادی خودم رو مبتلا به یه غم نرمی میکنم. میشینم به یاسمین لوی گوش دادن؛ ساعتها. یه وقتایی هست چندساعت یه آهنگش مدام تکرار میشه و منم غمگین نرمم. برای اولین بار تو زندگیم که انقد از غمگین بودن لذت میبرم نمیدونم چرا قبلتر کشف نکردم این حالت رو، فک کنم بالاخره بعد سالها حس کردم که آدم مبتلا به غم هم بشه بد نیست. الان که فکرش رو میکنم تو زندگیم هیچ وقت غمگین نشده بودم من عصبانی بودم یا ناامید بودم یا لمس و بیحس بودم ولی غمگین نبودم. من همیشه استرس داشتم. اگر اتفاق بدی میافتاده یا هر چیزی که باید غمگین میشدم انقدر حسهای دیگه قویتر از غم ظاهر میشدن که اصلا غمگین بودن رو درک نمیکردم.
الان ساعتها میشینم یاسمین لوی گوش میدم عرق نعنای تلخ؛ شربت آلبالو یا چایی میخورم و غمگین میشم حتی یه موقعهایی اشک میریزم باهاش با این که نمیفهمم چی میگه. از روی اسم اهنگش سعی میکنم کل لیریکش رو بسازم تو ذهنم و غرق شم تو این حس خوب. حالا شایدم غم نباشه اسمش اما یه جوریه که دل آدم فشرده میشه و همه استرسها دور میشه و خودتی و خودت. فک میکنم چقد خوب میشه ذهنم یاد بگیره این غمگین شدن رو برای چیزای واقعیتر اتفاقات واقعیتر و کمتر عصبانی و کلافه و بیمنطق بشه، کمتر دچار استرس بشه، کمتر بترسه. بذاره غم بیاد بشینه، تهنشین بشه، اروم کنه و بره.
کاش یه دکمهای بود آدم میزد و هرچی حس منفی بود تبدیل به غم میشد.
حرفی ندارم برای زدن. نه که چیزی برای تعریف کردن نباشه خیلی اتفاقا این روزا دور و برم میافته که دوس دارم بگمشون مدام فکر میکنم بیام اینجا تعریف کنم اما نمیدونم چرا آخرش نمیآم. گرفتار یه جور ساکت بودن خوبی شدم.
یه کتاب از موراکامی خوندم که یه جاش نوشته بود خرسهای قطبی حیوونای تنهاییاند و فقط یک بار در سال جفتگیری میکنن اینطور که خیلی اتفاقی هم رو میبینن و جفتگیری میکنن و وقتی تموم شد خرس نر فرار میکنه و بقیهی سال تنهای تنهاس. منظورش این بود که پس برای چی زندهن؟ اما من میدونم برای چی زندگی میکنن برای خوابیدن. خوابیدنِ که لذت اصلی زندگیشونه. فکر میکنم که دست آخر به آرزوم رسیدم یه خرس قطبی در حال انقراض شدم.
من از این خونه متنفرم از تاریک بودنش، از همسایههاش، از محلهش، از اتاقا و دیواراش، از حموم کوچیک و آشپزخونهی دراز و معماری مزخرفش اما بیشتر از همه از شوم بودنش بدم میاد. بعد این همه مدت که یکییکی اعتقاداتم رو از دست دادم چیزی که هنوز بهش اعتقاد دارم خونههای شوم و خونههای خوشن.
یادمه بچه که بودم سه سال خونه عمهم مستاجر بودیم. یه خونه دو طبقه بود و طبقه اولش با حیاط بزرگ و آشپزخونه و حموم ته حیاط برای ما بود. خونهمون درواقع هیچ اتاق خوابی نداشت دوتا اتاق بزرگ تودرتو بود. یه پنجرهی خیلی بزرگ داشت رو به حیاط. درواقع اتاق تهی یه دیوارش کلن پنجره بود. حیاط بزرگش یه حوض کوچیک داشت و دو طرفش دوتا نوار باریک باغچه بود. مامانم مرغ و خروس نگه میداشت. مرغاش همین جوجه رنگیا بودن که تاریخ انقضاشون دو روزه اما مامانم بزرگشون کرد و بعدن یه خروسم به جمع مرغا اضافه شد. چهار تاشون و خروسمون رو خوب یادمه اما بقیهشون رو نه. فک کنم کلن نه تایی بودن. اسم یکیشون طلایی بود یکیشون کاکلی، نجیبه و قدمخیر و اسم خروسمون هم جانعلی بود. پشت اسم هر کدوم یه داستانی بود باس خودش. مامانم جانعلی رو خیلی میزد چون سروصداش زیاد بود و صدای عمهم در میومد. یادمه کاکلی خیلی زشت و ریز بود و بقیه مرغا خیلی اذیتش میکردن اما مامانم میگه که خروسه اونو از همه بیشتر دوس داشت و اونم از همشون بیشتر تخم میذاشت. تا تخم میذاشت مرغای دیگه میدوییدن که تخمش رو بشکونن باس همین که بود که کمکم عادت کرد جلوی پای مامانم تخم بذاره. ازاون جا که رفتیم بابام مرغا رو برد برای دوستش که میگفت جا داره نگهشون داره. مامانم دو روز تموم تو خونه جدید میون اثاث چیده نشده گریه کرد انگار که خانوادهمون نصفه نیمه اومده بودن خونه جدید. اما خونه جدید هم خوشگل بود الان که فکرشو میکنم. یه اپارتمان 4 طبقه 8 واحدی این یکی معماریش خیلی عجیب بود من خیلی بچه بودم که حالیم شه چه خونه خفنیه اما خیلی خوب بود، با این که میشه گفت بزرگ بود ولی یه اتاق خواب بیشتر نداشت و پر پنجره بود. 4 تا پنجره فقد پذیرایی و حال داشت. خیلی روشن بود، پردههامون حریر بودن و نور میومد و بیرون نمیرفت. خونه خوشی بود 5 سال زندگی کردیم اونجا و همیشه لبامون خندون بود تا وقتی خونه خودمون آماده شد. این خونه اما تاریک و گرفته و شومه از وقتی واردش شدیم مرتب اتفاقای مزخرف افتاده از دزدیدن ماشینمون همون روزای اولی که اومده بودیم تا سکته مادربزرگم و حالا هم مامانم. خیلی غمگینه که روزایی که هیچی نمیفهمیدم تو خونههای قشنگ زندگی کردم و الان زندونی این خونه شدم.
دلم میخواد یه روز اگه قرار بود خونهدار شم؛ خونهای باس خودم؛ از آدمایی که قبلن توش زندگی میکردن بپرسم هیچ خوش بودن تو این خونه؟ دلم میخواد خونهم روشن باشه خیلی روشن باشه بالکن بزرگ داشته باشه و بشه صندلی حصیری بزرگ بذاری و بشینی چایی بخوری و نور افتاب هم چشماتو بزنه…
داشتم یه قسمت تکراری از سیکس فیت رو میدیدم و فکر میکردم چرا من نمیکشم بیرون که به یه نتیجهای رسیدم. چون لوزرم. قبلن خیلی حال میکردم با این موضوع با این تکراری دیدن و خوندن و شنیدن. کتابایی هست که من بیشتر از ده بار خوندمشون فیلمایی هست که هزار بار دیدم اهنگایی هست که یه ماه بدون وقفه فقد همونا رو گوش دادم. شایدم بیشتر از یه ماه. کلن گیر میکنم روی یه چیزی. عبور کردن بلد نیستم یادم ندادن خودمم یاد نگرفتم. یه زمانی رسید هر کی گفت وقت تکراری نداره و فلان جاج کردم و برچسب ببین چه عنیه رو بهش چسبوندم الان نگاشون میکنم میبینم همه ادمای موفقین. حالا نمیدونم شایدم نتیجهگیری اشتباهیه و تصادفا منِ لوزر بیرون نمیکشم و تصادفا اون ادمای موفق بیرون میکشن هر چقدم خوششون بیاد
الان دارم تعمیم میدم (شاید اینم اشتباهه) و فکر میکنم لابد سر رابطهمم همین بوده بیخود الکی فکر کردم خیلی بالغ و سالم بوده و به چندساله بودنش بالیدم
درواقع من نکشیدم بیرون هر موقع زجر کشیدم نکشیدم بیرون و بعد زمان گذشته و همه چی بهتر شده یکم و من فکر کردم که وای چقد همه چی خوبه. دوباره از اول و قعر نمودار و اوج نمودار و همین طور چندسال گذشتهو ینی هر کی دیگه بود هر رابطه دیگهای با هر کیفیت دیگهای هم داشتم همین طورادامه پیدا میکرد . زندگیم هم همینطوره همه چی کلن. من از ریاضی هم سخت بود باسم بکشم بیرون تصمیم این که دیگه برم سمت رشتههای انسانی رو نمیتونستم بگیرم. الان حسم اینه که خیلی لوزرم و احساس بدی دارم و سرم دوباره سنگین شده و اینا رو دارم مینویسم که یکم سبک شه که برم بخوابم ولی همین جور باز یه چیزای دیگهای دارن هجوم میارن و اشکم دراومده. قرص خواب میخوام